به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

در آرزوی . . .

آدمی در پس ِ یک لحظه نهفته است 

چه شجاع وُ چه دلیر 

پرده را پاره کند 

نور در ایوان وجودش بدود 

و از استغنای هستی 

خویش را گم بنماید. 

بین خوب، زیبا 

یا که زشت و تاریک. 

 

بشر خاکی از هر چه نیاز است؛ پُر است 

وجودش نازک 

و از آن است که سست و شکننده  

شیشه ای دارد نازک تر از اشعه. 

و این ترا خشنود کند. 

 

چه احساس ِ لطیفی؛ ه ِ. . . 

لیک حقیقت این است 

که از سنگینی بار بر دوش سپرده مسکین. 

آری آنجا که می گوید: 

او به خود ظلم کند. 

برخی از شاهسواران نیز 

مسلک مهر نمودند این را. 

و من این ذره نابود 

نا هستی دار 

چشم می بندم تا مگر در خواب 

فارغ از پول و حساب و مدرک 

نفسی تازه کنم 

یا که بهتر گویم 

زندگی آغاز کنم. 

 

از همین رو  می خوابم 

 

خوب می دانم 

 

دیگر آنجا  

جواب آری و نه  

کارها را ساده و مشکل نکند 

 

 

چه بگویی چه بخوانی چه بدانی 

یا همه این چه که دیدی وارونه بخواهی 

فرق نباشد آنجا 

 

این خوب است 

آری عالی است 

 

سخن و گفته 

کرده و دیده 

ترا وابسته نخواهد 

 

و تو فارغ 

 از همه 

    از خود 

      از وجودت  

امّا . . . 

 

ای کاش 

ای کاش فارغ از خواب شوم  

یعنی می شود . . . 

من هم  

            روزی  

                   روزگاری 

                               بیدار شوم!!!