سیاه تر از سیاهی
روزگار انسانی است
که دل به دریا نزد
و با خود گفت: دچار یعنی عشق
مشکل یعنی روح
و زشتی یعنی زیبایی
و بتی ساخت به بزرگای پاکی
و چشم بست بر هر چه آن را مهر می نامید
و خدا . . .
نمی دانم
آیا هست؟
به آن شکلی که می خواهمش
و به آن حالی که دوست دارمش
این را بارها با خود زمزمه می کنم
وقت خواب
در هنگام شاواسان
و همین حالا، پیش روی تو