می شکافد
تک تک ِ
ذرّاتِ دلت را
بعد از آن
هر که شد محرم ِ دل در حرم یار بماند
معنا می یابد در
دلت
جانت
نگاهت
هنگامه ی بلا
گویی لحظه لحظه ی
وجودت را
نشانت می دهند.
توبه می کنی
تمام لحظه لحظه ها را
لیک
خروش بلا
آشفته ات می کند
دردم
توبه می شکنی
بلا را بهانه می کنی وُ هر چه کرده ای را
از نو لحظه لحظه
پر خروش تر
تکرار می کنی
ای کاش
در همان دم
جان از زبان خالی شود
تا آاااشفته دریایت
کناره اش
ساحلی گردد
آرامِ
آرامِ
آااااااارام
بارها فکر می کردی
مگر چنان شود عاقبت کار
چنین شد
که مولانا جلال الدین گفت:
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تقدیر خداوند به تدبیر نماند