عهد می شکنی
تا عقد نو کنی این بی سامان حال را
لحظه ای چنان نور داری
تا تمام هستی را روشن کنی
و هنگامی چشم بر نور می بندی
ترا این سان که می بینم
انسانی هستی پیدا نکرده نشان
یا
باخبر نگشته از حال
بیا تازه کن عهدت امّا با عقد عهدی جدید
چون آب ِ کوزه
که در دریا گم گردد.
قطره ای از ابر رسیده بر دل ِ اقیانوس ِ دل
یا اشعه ای باز رفته بر آفتاب
گم، امّا جاودان گرد
آن هنگام
خواهی گفت:
بر سر تربت ما گر گذری همّت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود . . .
با ربط یا بی ربط نمیدانم به یاد این جمله افتادم:
مرا کم،اما همیشه دوست بدار!!!
یاد باد آنه زما وقت سفر یاد نکرد